آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا ؟ بی وفا حالا که من افتاده ام از پا چرا ؟ نوشدارویی و بعد از مرگ سهراب آمدی سنگدل این زودتر می خواستی حالا چرا ؟ عمر ما ار مهلت امروز و فردای تو نیست من که یک امروز مهمان توام فردا چرا ؟ نازنینا ما به ناز تو جوانی داده ایم دیگر اکنون با جوانان نازکن با ما چرا ؟ وه که با این عمر های کوته بی اعتبار این همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا ؟ آسمان چون جمع مشتاقان ، پریشان می کند درشگفتم من نمی پاشد ز هم دنیا چرا ؟ شهریارا بی حبیب ! خود نمی کردی سفر راه عشق است این یکی بی مونس و تنها چرا ؟
شهريار اخر كه امد سوگلت ، حالا، چرا ؟ ميدهي با ناز جواب تند و سربالا چرا؟ او طبيبت بود دير يا زودچه فرقي مي كند حال كه امد بر سر بالين تو،حاشاچرا؟ ما به درد هم گرفتاريم ودنيااين چنين مي كند با بخت بد اقبال ما لالا چرا؟ ماكه هم چون تو به ليلايي جواني داده ايم تاسحر با او ولي عشق نهان با ما چرا ؟ لُكنت حالم پريشان مي كند ان بي وفا چشم پوشي مي كند ازاين منِ شيداچرا؟ عمر را كوته مي بينم ولي با اشتياق مي دهم امروز براي لحظه اي، فرداچرا؟ شهريارا خون دل خوردم منم ،اما هنوز بي گمان مجنون آن افسانه ام، ليلا چرا ؟؟ من كه تن پوش خيالم را به يغما داده ام فارغ ازسرمستي وشيدايي ام ، تنهاچرا؟